روزگار دختری که می‌خواهد جراح شود

نوشته هایی از من برای من تا فراموش نشوند

روزگار دختری که می‌خواهد جراح شود

نوشته هایی از من برای من تا فراموش نشوند

سلام خوش آمدید

به قول خواجه حافظ شیرازی:

 

چرخ برهم زنم،اَر غیرمرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

سه ماه گذشته است.. اگر بخواهم از نتایجم بگویم (البته بر اساس آزمون های  کاظم) باید بگویم انقدری چنگی به دل نمیزنند.. میانگین ترازم از میانگین تراز حداقل قبولی  دانشگاه و رشته ی مورد علاقه ام خیلی کمتر است.. حدودا 500 واحد... هر بار سر آزمون ها یک اشتباه مرتکب میشوم..اشتباه قبل رو جبران میکنم اشتباه جدید سبز می‌شود.. .دلیلش واضح است. نظم ندارم.. طبق برنامه ی مشاورم پیش نمیروم

_چرا این هفته طبق برنامه پیش نرفتی؟

+فکر کردم بلد هستم ... مثلا زیست و فیزیک پایه رو فوت آب بودم ولی گند زدم...

_هرچقدر هم یک چیز را بلد باشی خاک می‌خورند.. فراموش می‌شوند.. باید همانند بار اولی که می‌خوانی اشان مرور شان کنی البته با سرعت بیشتر ولی با همان دقت

+ راست می‌گویی دقت نداشتم.. مرور هایم سرسری بودند.. خیلی سرسری

_تلاش کردن به ساعت نیست.. به کیفیت است.. ساعت هم مهم هست ولی کیفیت حرف اول را می‌زند. حالا نا امید شده ایی؟ 

+ از درون ناامیدم.. ولی سعی میکنم روحیه ام راحفظ کنم.. مثلا میروم افراد استثنایی را ببینم که با تراز من آن رشته و آن دانشگاه را قبول شده اند ولی خیلی کم اند... باید خودم را بهتر کنم. نباید خودم را در حد این تراز ببینم..من می‌توانم بهتر باشم ولی باید تلاش کنم و دقتم را بالا ببرم.. سرسری کار کردن خیلی بد است.. البته مشکل من بیشتر درست تلاش نکردن است.. یکسری روزها خسته میشوم و اصلا حصله ی درس را ندارم.. این روزها دوره ایی اند هر پنج روز یکبار... با این روند به هدفم نمیرسم

_اشکالی ندارد بپرسم هدفت چیست؟ 

+ به کسی نگفته ام ولی چون تو خودم هستی. میدانی که هدفم چیست چرا میپرسی وقتی میدانی؟ 

_خب بگو.. فراموش کرده ام 

+ نوشتنش برایم سخت است. ولی می نویسمش.. من پزشکی دانشگاه ایران را می‌خواهم... البته به پزشکی جاهای دیگر هم راضی ام... مهم این است که پزشکی باشد ولی یک چیزی ته وجودم فقط پزشکی ایران را می‌خواهد.. 

_ وقتی ایران را میخواهی چرا بهتر و بیشتر تلاش نمیکنی؟! مطمعنی از ته وجودت میخواهی؟ 

+بله.. معلوم است که مطمعنم... ولی گاهی خسته میشوم و کم می آورم 

_ خب اگر کم می آوری پس نمی خواهی اش 

+ نه من می‌خواهمش من پزشکی دانشگاه ایران را می‌خواهم.. 

_چرا واقعا چرا؟ چرا دانشگاه ایران؟ 

+ فکر میکنم آنجا میتوانم پزشک خوبی شوم 

_ جای دیگر نمی‌توانی؟ 

+ خب نمی‌دانم.. ولی میدانم آنجا پزشک بهتری میشوم 

_ از کجا مطمعنی که آنجا پزشک بهتری میشوی؟  

+نمی‌دانم فقط حدس می‌زنم... شاید اشتباه کنم... ولی فکر میکنم که اشتباه نمیکنم

_ چرا میخواهی پزشک خوبی شوی؟ اصلا چرا میخواهی پزشک بشوی؟ که چه بشود؟ چرا مثلا دندانپزشک، پرستار یا هوشبر نمی‌خواهی بشوی؟ 

+امم...خب میخواهم پزشک شوم.. چون میخواهم حال بچه هایی که بد است را خوب کنم..به درمانگری علاقه دارم.. پیدا کردن دلیل...یافتن و به کار گیری روش ها و در نهایت از بین بردن ناملایمتی یا به حداقل رساندنش برایم جذاب است البته تا به حال تجربه اش را نداشته ام.. بر اساس تخیالتم و سریال هایی که دیده ام این را می‌گویم.. و یک چیز دیگر چند فردی که از طریق دنیای اینترنت با آنها آشنا شده ام که البته بعضی اشان مرده اند و بعضی زنده اند خیلی دوست دارم آنها را از نزدیک ببینم آنها من را به این سمت کشاندند... مثلا مرحوم دکتر پروانه وثوق هر وقت به او فکر میکنم اشک از چشمانم جاری می‌شود..با خودم میگویم من هم میتوانم مثل او باشم یا حداقل کمی به چیزی که او بود نزدیک شوم؟ ای کاش بتوانم... تلاشم را میکنم که بتوانم

_ این مسیری که می‌گویی خیلی سخت تر از چیزی است که در ذهنت و رویاهایت تصور میکنی... وقتی الان نمی‌توانی فشار بیشتری به خودت بیاوری و تلاش هایت را برای کنکور بیشتر و با کیفیت تر کنی مطمعنی که میتوانی از پس این چیزهایی که می‌گویی بربیایی؟

+ من به هیچ چیز مطمعن نیستم ولی تغییر میکنم..همانطور که تا الان آنقدر تغییر کردم از الان به بعدش هم این راه را ادامه می‌دهم.. تحملم را بالا میبرم.. سعی می‌کنم هدفم فراموشم نشود.. من باید پزشک شوم باید پزشک کودکان شوم... باید کودکانی که حتی هنوز به دنیا نیامده اند را درمان کنم..آنها به من نیاز دارند... البته من هم به آنها نیاز دارم برای ارزش بخشیدن به مسیرم..من نا امید نمی‌شوم   حرف حافظ را تکرار میکنم: « چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد..... من نه آنم که زبونی کشم ار چرخ فلک» 

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

اگر بخوای مثل گذشته فکر کنی همون چیزی رو بدست میاری که قبلا به دست آوردی.. یادت نره اینو

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

خسته ام از دیروز... از امروز.. و حتی از فردا... دیروز و امروز را به بطالت گذراندم..  آنقدر حصله ی درس را نداشتم سر ساعت نه بزور خودم را به رخت خواب بردم تا مثلا بخوابم فردا صبح زود بیدار شوم و جبران کنم.. ولی هیچ... فقط اعصابم خورد است.. شاید بیشتر از یک فقط، اعصابم خورد است.. از دست خودم عصبانی ام.. انگار هیچوقت قرار نیست چیزها آنطور که فکر میکنم پیش بروند.بخاطر همین است ازفکر کردن متنفرم.حالم را بهم می‌زند. فکر کردن به دیروز یا حتی فردا مزخرف است. مزخرف محض است.. می‌خواهد چه بشود؟ هان؟ می‌خواهد چه بشود؟ به من بگو می‌خواهد چه بشود مگر؟ مثلا میخواهی به کجا برسی؟ میخواهی به چه نقطه ایی برسی؟ گیرم هم به آنجا که خواستی رسیدی باز یک چیز دیگر میخواهی.. باز میخواهی اعصاب خودت را خورد کنی. تا کی قرار است این سلسله ادامه پیدا کند؟.. تا ابد؟... ولش کن.. ول کن این فکر هارا... دوروز درس نخواندی که نخواندی.. به درک.. فردا بخوان.. نگران فردایی که نکند مثل امروز شود؟!... دست بردار از این همه فکر و خیال باطل.. فردا کجاست؟ فردا کیلویی چند است؟ فردا اصلا وجودندارد.. همه‌اش امروز است... فردا هیچوقت نمی آید.. فردا یک سراب است.همین حالا که داری این نوشته را تایپ میکنی.. فردای دیروز است..میبینی؟..همه اش از بیخ و بن یک مشت بازی با کلمات است... 

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

اگه دیدین داره دیرتون میشه.

کفش و گیوه هاتونو فراموش کنید...

پا برهنه بدویید.. بهش می‌رسید..

حسین پناهی  «داستان هاجر»

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

دوباره خیالاتم عود کرده است. ایکاش میتوانستم ان قسمت از مغزم را که به خیال میگذرد را در بیاورم و بندازمش دور ..مدتی بود خوب آنها را نادیده میگرفتم ولی دوباره برگشتند.اصلا از آنها خوشم نمی آید . بیشترین دلیلی که از آنها خوشم نمی آید این است که وقتم را میگیرند .ولی چه میشود کرد انسان ذاتا خیال پرداز و قصه گو است .یاد کتاب «انسان خردمند » از هراری می افتم که میگفت این قوه خیال است که موجب برتری گونه ی انسان خردمند نسبت به سایر گونه های انسانی شده است . با اینکه از بیشتر جاهای کتابش خوشم نمی اید ولی بعضی جاها را بیراه نمیگوید....همین قدرت خیال پردازی و داستانگویی انسانها باعث شده که بتوانند در گروه های بزرگ برای یک هدف باهم همکاری کنند ولی حقیقتا سخت است انسان امروزی بتواند خودش را با شرایط دنیای مدرن وقف دهد . ساعت ها یکجا نشستن ... ساعات طولانی یکجا نشستن ..سخت است حقیقتا سخت است .. من آدمی ام که از تنهایی لذت میبرم ولی گاهی از این تنهایی خسته میشوم میروم در خیالات ...وقتی یک رشته خیال اغاز میشود تمام شدنش سخت است حتی گاهی تمام نمیشود مثلا الان ذهنم درگیر یک رشته خیال مزخرف است خیلی وقت است درگیرش است ..یکماه شاید ...سعی میکنم با آوردن دلیل منطق خودم را قانع کنم چنین خیالی نه تنها کذب است بلکه مضحک است خیلی هم مضحک است .. اصلا این آن چیزی نیست که من میخواهم .. 

قسمتهایی از مقاله ایی از لزلی جمیسون که چند وقت پیش خوانده بودم  را اینجا مینویسم . تا یکسری چیزها فراموشم نشوند 

 

حد نهایی رویای من همین بود : تصور شکلی از زندگی که اثری از خیال پردازی در آن نیست

من همه ی عمرم را به خیال پردازی گذرانده ام . فکر حساب کتاب ساعت های از دست رفته عذابم میدهد . احساس میکنم کفران نعمت کرده ام

  تحقیقات نشان داده خیالات یک چهارم تا نیمی از ساعات بیداری امان را به خود اختصاص میدهد

انگار در این آمد و شد ها چیزی هست که عرصه ی خیال را به روی ما میگشاید: خرده زمان هایی میان دو مشغله ، خود تن درحال حرکت ...

بقیه اش را بعدا مینویسم

 

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

چند روزی است روی یک شعر از قیصر قفلی زده ام.. سعی می‌کنم با خواندنش خودم را قانع کنم که از مسیر لذت میبرم.. قسمت اول را که دوستش دارم اینجا مینویسم 

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است 

ساحل بهانه است، رفتن رسیدن است 

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم 

شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

..

ذهنم درگیر این است که واقعا رفتن رسیدن است؟!.. حداقل این را می‌دانم که نرفتن نرسیدن است.. خودم را قانع میکنم که دارم از مسیر لذت میبرم.. خب گهگداری لذت هم میبرم وای گاهی مثل همین الان خسته میشوم. با خودم می‌گویم یعنی میتوانم؟! میتوانم ادامه دهم؟!..واقعا ساحل بهانه است و در این نقطه من به چیزی که می‌خواهم رسیده ام؟!... بنظرم می‌شود پاسخهایی مختلفی به این سوال داد ولی در این نقطه ایی که هستم راضی ام... دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم تا توانستم برنامه ام را تمام کنم.... کنکور حقیقتا سخت است... تمام تابستان را از دست داده ام.. پاییز هم رو به اتمام است.. از اینکه پاییزم را از دست ندادم و تلاش کردم راضی ام.... حالا که فکرش را میکنم اگر قرار باشد امشب بمیرم بعنوان یک انسان که از خودش راضی است مرده... چون در حال حاضر هیچ کاری به جز فهمیدن و یاد گرفتن در من شوری ایجاد نمی‌کند ولی این یاد گرفتنی که در کنکور خواندن است آن یاد گرفتنی نیست در تو حل شود.. تورا وادار به فکر کند.. شب قبل خواب ذهنت را درگیر کند ( البته بعضی مطالب  شب ذهنم درگیر می‌کند ولی گهگداری است)... این یاد گرفتن بیشتر  در تو رسوب می‌کند حل نمی‌شود... خسته کننده است خواندن دینی دوازدهم خسته کننده است.... به دست آوردن پی هاچ چند محلولی که در هم حل می‌شوند خسته کننده است... ولی آدم باید گاهی کار های خسته کننده و کسالت بار را انجام دهد تا شاید بتواند به قدری لذت برسد...از همینش هم راضی ام به نظرم قیصر راست می‌گوید رفتن رسیدن است و ساحل صرفا بهانه است... برنامه ام مانده زیاد هم مانده... باید الان بروم مثلثات بخوانم بعدش هم پروتئین سازی... خوب است از این دو مبحث خوشم می آید ولی احتمالا امشب هم مجبورم تا دیر وقت بیدار بمانم... با یار همیشه یاورم چایی... 

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

گاهی ذهنم آنقدر جلوتر ازخودم حرکت می‌کند. که خودم را به کلی فراموش میکنم.. درگیر خیالاتم میشوم..انگار در جنگلی از افکار، آمال و آرزو ها گم شده ام. هر طرف میروم. یکی اشان می‌خواهد نظر مرا به خودش جلب کند ولی بی تفاوت از کنارشان می‌گذرم. انگار اصلا وجود ندارد نادیده اشان میگیرم.خودم را از آن جنگل خیالی به دنیایی دیگر میبرم.. دنیایی که تمثیلی از دنیای واقعی ست.. دنیایی که تازه در کنار دنیای خیالاتم ساختمش.. دنیایی که فهمیدن و درک کردن در آن بالاترین ارزش را دارد..دنیایی که با آنکه خیالی است اما از واقعیت هم واقعی تر است.. وقتی سعی میکنم چیزی را از دنیای واقعی یاد بگیرم یا درک کنم ناخودآگاه وارد آن دنیا میشوم.. در طی فهمیدنش مثل یک کوه نورد از کوهی سنگلاخ بالا میروم وقتی بلاخره درکش میکنم.. قله ی آن کوه را فتح کرده ام. میتوانم  به منظره اش نگاه کنم و لذت ببرم.. لذت ببرم از فهمیدنش.. لذت ببرم از درک کردنش

 

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

خیال پردازی ناسازگار ، یک اختلال یا بهتر است بگویم یک عادت مخرب که این روزها بیشتر درموردش صحبت میشود . در این رشته مطالب قصد ندارم این عادت مخرب را بر اساس داده های علمی مورد بررسی قرار دهم .  تمام راهکار ها یا مطالبی که بیان میکنم صرفا از تجربه ی شخصی خودم منشا میگیرند . این موضوع را در نظر بگیرید شما نمیتوانید یکباره این عادت را ترک کنید حتی ممکن است اصلا نتوانید آن را ترک کنید ولی با به کار گیری روش مناسب میتوانید آن را به حداقل برسانید . بدانید که خیلی از ایده های ما از همین خیالات منشا میگیرند . شما نمیتوانید خیال پردازی را متوقف کنید . خیال پردازی یک عمل دفاعی برای ما انسان ها محسوب میشود . هرچه هم که نباشد میلیون ها سال طول کشیده تا مغز ما به تکامل برسد  و ما بشویم انسان خردمند (homo sapiens) ..شما نمیتوانید مغزتان را متوقف کنید و بگویید لطفا متوقف شو من میخواهم درس بخوانم . این مغز قدرتمند تر از آنچه هست که شما تصور میکنید ولی مغز ما انسان ها کلا بدن ما سازگار پذیری بالایی دارد حتی سیستم قلبی عروقی ما توانایی سازگاری را دارد مثلا قلب یک یخ نورد به مراتب کار آمدی بالاتری نسبت به منو شما دارد . چرا ؟! چون آن را تمرین داده که در شرایط کمبود اکسیژن چگونه گلیمش را از آب بکشد. به همین خاطر قلب، حتی در شرایط عادی هم خوب کار میکند .وقتی قلب، سازگاری پیدا میکند دیگر مغز که جای خود دارد با تمرین درست میشود سراغ راهکار ها برویم

1.اولین موضوعی که برای مقابله با این عادت بد باید در نظر بگیرید شناسایی موقعیت هایی است که شما را به سمت این سیاه چاله میکشاند . بله دقیقا منظورم سیاه چاله است . از نظر من این عادت مخرب مثل یک سیاه چاله با  یک جاذبه ی فوق العاده قوی عمل میکند  و تمرکز و وقت مارا میبلعد و یکسری رفتارها و اعمال ما را در معرض این سیاه چاله قرار میدهد . این اعمال را شناسایی کنید . من نامشان را تله های ام دی میگذارم برای مثال لیستی از تله های خودم را بیان میکنم تا بهتر متوجه شوید :

. موقعیت هایی که باید در آنها انتظار کشید . وقتی در مسیر رفت و آمد هستم یا منتظر یک تماس تلفنی ام  

.گوش دادن به بعضی از موسیقی ها برای من مثل یک تله عمل میکند 

.بعد از گشت و گذار در شبکه های مجازی به خصوص اینستاگرام . 

 

این تله ها برای هر شخصی میتواند متفاوت باشد. مثلا اگر شما خیالاتتان درمورد خواننده شدن است . تله ی ذهنی شما میتواند پیگیری خواننده های دیگر و سبک زندگی شان باشد . شما با اینکار به مغزتان اطلاعات میدهید تا دقیق تر خیال پردازی کند . دقیقا مثل آتشی که  در آن هیزم میریزید و شعله ور تر میشود 

2. در تله افتادنتان با چه عملی آغاز میشود ؟! سوال کمی گنگ است . قبول دارم . بیایید با یک مثال برایتان قضیه را شفاف کنم . من وقتی به تله ی ام دی می افتم شروع میکنم به راه رفتن . بله راه رفتن . گاهی انقدر را میروم که پاهایم درد میگیرد . ممکن است  این قضیه برای یکی تکان دادن پاهایش یا تکان دادن دست هایش  باشد . شما باید این ها را شناسایی کنید . سعی کنید با تمرین مغزتان به این حرکات حساس شود . یعنی وقتی شروع میکنید به راه رفتن به خودتا تذکر دهید سعی کنید یکجا بشینید و ذهن خود را از قضیه دور کنید . به اصطلاح شما باید آن را از نطفه خفه کنید . نباید بگذارید ادامه پیدا کند .خیال پردازی مثل یک زنجیره است شما آرام ارام شروع میکنید به ساخت یک دنیای خیالی که از قضا شما در آن نقش اصلی را دارید . هر چه این دنیا گسترده تر شود دل کندن از ان سخت تر است به همین خاطر است میگویم در نطفه خفه اش کنید . حالا چگونه  آن را در نطفه خفه اش کنیم؟!

 

3. سعی کنید واقعیت هارا مدام برای خودتان مرور کنید . به خودتان یاد آوری کنید که در دنیای واقعی چه کسی هستید و چه جایگاهی دارید . یکی از هزاران دلیل خیال پردازی های بی وقفه این است که شما خودتان را نپذیرفته اید . شما باید خودتان را با ویژگی هایی که دارید  بشناسید  و بپذیرید. نباید اجازه دهید خیالات با ایجاد یک مه غلیظ دیدتان را نسبت به خود واقعی تان محدود کند . یکی از راهکار های پیشنهادی من این است روی کاغذی بنویسید که دقیقا چه کسی هستید و آن تکه کاغذ صبح که از خواب بیدار میشوید . در طول روز و حتی قبل از خواب، همراهتان باشد . سعی کنید عزت نفستان را بالا ببرید . عزت نفس یعی ارزشی که شما برای خودتان قائل هستید . ارزش خودتان را بالا ببرید . منظورم ارزش خود واقعیتان است نه خود خیالیتان . افزایش عزت نفس را میتوانید با انجام کوچکترین کارها آغاز کنید . یکی از کارهایی که به من در افزایش عزت نفس کمک کرده است کمک و مبحت به دیگران است و در مقابلش وقتی یک بد رفتاری کوچک از من سر میزند احساس کمبود عزت نفس میکنم و بخواهم خلاصه وار بگویم انجام کار درست موجب افزایش عزت نفس من میشود و در مقابل انجام کار های نادرست باعث میشود در پس ذهنم دید بدی نسبت به خودم داشته باشم  . یکی دیگر از کارها هم میتواند کسب یک مهارت جدید باشد البته سعی نکنید همزمان هزارانتا مهارت یاد بگیرید یک مهارت را انتخاب کنید . و سعی کنید آن را در حد قابل قبولی تقویت کنید 

 

4.  شما باید در نظر داشته باشید که قرار نیست همه چیز بر وقف مراد شما باشد . مغز خیال پرداز ما عادت کرده است هر وقت اوضاع بر وقف مراد نبود سازوکار دفاعی اش را آغاز کند و با سیلی از خیالات مارا از واقعیت دور میکند . این خوب است که گاهی که شرایط بد میشود کمی از آن فاصله بگیریم ولی این را در نظر بگیرید . که  زندگی گاهی اوقات با درد و رنج اجین شده است  همانطور که ما حق داریم  شادی و لذت را تجربه کنیم .رنج و درد هم باید تجربه کنیم .  اگر ما درد نکشیم پس چگونه میتوانیم قدر لحظه های شاد زندگیمان را بدانیم ؟!  . گاهی اوقات رنج کشیدن موجب این میشود که ما بخواهیم تغییر کنیم و متفاوت تر از قبل عمل کنیم . اگر در یک کار شکست بخوریم باید اندوهش را تحمل کنیم و آن اندوه سوخت رو به جلویی برای ما خواهد شد تا ما این بار با شناسایی اشکالتمان متفاوت از قبل عمل کنیم . نیچه یک حرف معروفی دارد که میگوید : « دردی که مرا نکشد مرا قوی تر خواهد ساخت »

 

5 دوپامین دیتاکس را امتحان کنید. دوپامین دیتاکس نوعی سم زدایی است . البته میشود نامی بهتر از سم زدایی داشته باشد ولی بگذریم . شما باید برای مدتی مغزتان را کمتر در معرض لذت هایی که همیشه دریافت میکنید قرار دهید . آن لذت برای افرادی مثل ما که که عادت خیال پردازی دارند چیست ؟! بله خیال پردازی است . خیال پردازی موجب آزاد شدن دوپامین در مغز ما میشود . همانطور که یک فرد معتاد با مصرف مواد در مغزش دوپامین آزاد میشود ما با خیال پردازی در مغزمان دوپامین ازاد میشود .  دیگر مواردی که  موجب افزایش دوپامین در مغز میشوند میتواند  شیرینی جات ، یک موسیقی دل آنگیز ، ویدیو های فان اینستاگرامی و یوتیوبی - باشد . همه ی اینها موجب تولید دوپامین میشوند برای یک یک روز یا حتی نیم روز  این ها  را متوقف کنید .  این هم بدانید که قرار نیست در دوره دوپامین دیتاکس به شما خوش بگذرد کاملا حوصله بر و کسالت آور خواهد بود قرار است اندکی دردو رنج متحمل شوید . ولی برایتان خوب است  یک اراده ی آهنین میطلبد . از آنجا که سنگ بزرگ برای نزدن است پیشنهاد میکنم  برای شروع برای خودتان مشخص کنید که مثلا از صبح تا بعد ظهر میخواهم مغزم را دوپامین دیتاکس کنم . سعی کنید از هدفگذاری های غیر واقعی دوری کنید

 

.

.

آپدیت

6 تکنیک کش در دست : چندی روزی است دوباره خیالاتم عود کرده اند یک روش در نت خوانده بودم که میگفت یک کش پول دستتان کنید هر وقت خیالات سراغتان آمد  کش را بکشید و از یک عدد تا ده شماره معکوس بشمارید و سپس برگردید به سراغ کارتان ... این تکنیک را هر وقت خواستم انجام دهم در آن موفق نبودم ..شاید بخاطر این است که نسبت به آن زیاد از خودم اراده نشان ندادم حالا دوباره میخواهم سفت و سخت این روش را بکار ببرم تا بتوانم خیالاتم را به حداقل مقدار ممکن برسانم اگر جواب داد نتیجه اش را اینجا مینویسم

 

آپدیت (17 آذر 402)

تا حد خوبی در استفاده از این روش نتیجه گرفتم.. با روش های مختلفی میشه انجامش داد.. من کش ها رو روشون عدد نوشتم و هر روز که به طور موثر از این روش استفاده میکنم یه کش رو میندازم تو یه جعبه الان کش شماره 7 هستم یجور انگیزه میشه برام..

7 ثبت زمان و مکان شروع خیالات روی کاغذ : کاری که جدیدا دارم انجام میدهم این است که هر روز کاغذی کنار دستم میگذارم و مینویسم فلان ساعت در فلان مکان من به شدت در خیالاتم درمورد فلان موضوع غرق شدم ..البته همان لحظه که وارد خیال میشوم یادم میرود که باید یادشت اش کنم. ولی مهم نیست ..زمان و مکان حدودی و بازه ی زمانی حدودی را مینویسم در کنارش یک کش در دستم دارم سعی میکنم کمی آن را بکشم و خودم را تنبیه کنم در کنارش دیدن زمان صرف شده برای موضوع به این بیهودگی خودش باعث تنبیه روانی میشود ... التبه این کش را جدیدا نادیده میگیرم ولی سعی دارم با صرف انرژی اراده ام قضیه ی نادیده گرفتن کش را برطرف کنم 

 

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

اظطراب و استرس و ترس از آینده نه تنها باعث می‌شود لحظه ی حالت را از دست بدهی آینده ات هم به گند خواهد کشید.. در نهایت چیزی جز حسرت و افسوس برایت باقی نخواهد گذاشت. ذهنت را از آنچه می‌خواهد اتفاق بیفتد خالی کن.. از مسیر و لحظه ی حال لذت ببر حتی اگر قرار است لحظه حال برایت عذاب آور باشد همین حالا دردش را با تمام وجودت حس کن.. آینده به زودی خودش خواهد رسید هر وقت رسید آن وقت به نگرانی هایش بپرداز

برای خودم

  • دختری که می‌خواهد جراح شود

همین چند دقیقه پیش که به دنبال انتخاب قالب برای وبلاگ تازه ساختم بود. اولین چیزی که به چشمم برخورد این جمله بود:  «ایجاد شده توسط صابر راستی کردار»

همین سه ماه پیش بود که بین دوراهی دانشگاه رفتن و پشت کنکور ماندن گیر کرده بودم. آن زمان حوصله ی درس خواندن نداشتم  با خودم میگفتم اگر قرار باشد درس بخوانی چرا پارسال نخواندی؟! اصلا از این زندگی چه میخواهی؟!... مغزم مثل یک بوم نقاشی سفید بود. هیچ چیز برایم لذت بخش نبود. دست به هرکاری میخواستم بزنم این جمله در ذهنم تداعی میشد : « زبان بخونی که آخرش چی بشه؟!... پیانو تمرین کنی که آخرش چی بشه؟!...» این جمله  « که آخرش چی بشه» این جمله اول و آخر هرکاری بود که میخواستم انجام بدهم.. بلاخره زمان انتخاب رشته که رسید من مانده بودم و لیستی از رشته هایی که با رتبه 4 رقمی ام می‌توانستم بروم.. فرهنگیان؟ از معلم بودن خوشم می آید ولی دوست نداشتم چیز هایی را درس بدهم که جزو علایقم نیستند.. رشته های پیراپزشکی... بله خودش است من از این چیزها خوشم می آید رفتم سراغ تحقیق درمورد تک تک رشته هایی که می‌توانستم قبول شوم. تا فیها خالدونشان هم در آوردم.. ولی هیچ کدامشان برای من نبودند. از طرفی مادرم اصرار به این داشت که امسال را حداقل بشین بخوان من آرزو دارم تو دکتر شوی. از همین حرف هایی که مادرها می‌زنند تا عذاب وجدان بگیری. 

آخر دکتر شوم که چه بشود؟ به خودم سختی بدهم یکسال روزی 8 ساعت درس بخوانم. استرس بکشم تا دکتر دندانپزشک شوم مثلا؟! درست است خوب پول در می آورند. رشته ایی است که پرستیژ دارد ولی این چیزها اصلا شور و شوقی را در من برنمی انگیزاند تا بخواهم به خودم سختی بدهم.... پزشک شوم؟!.. مگر نمیبینی  پزشک ها چقدر اوضاعشان خراب است همه اشان زده اند در کار ژل و بوتاکس... آن پزشکی ایی که در فیلم دکتر هاوس میبینی در واقعیت بی معناست. این ها همه اشان فیلم هستند و دراما

تا مدتی ذهنم در گیر این چیز ها بود.. با خودم این حرف ها را تکرار میکردم  تا اینکه دست به گوگل شدم سرچ کردم 

« پزشک شدن»

اولین سایتی که برایم بالا آمد عنوانش این بود  « پزشک شدن در ایران با هزینه یک عمر!» دومی اش را یادم نمی آید. ولی سومی اش این بود  « نامه ایی برای تو که می‌خواهی پزشک شوی» برحسب عادت اول نگاهی به کامنت ها انداختم خیلی زیاد بودند. رفتم سراغ متن اصلی تا  آخر خواندمش. نویسنده خیلی با ظرافت این نامه را نوشته بود. تا حدودی دیدم را تغییر داد. به سراغ باقی مطالب سایت رفتم حین اسکرول کردن سایت چشمم به یک چیز دیگر خورد  « چنگار» کلمه ی جالب برانگیزی بود. متنش را خواندم فهمیدم منظورش از چنگار همان سرطان است. از آنجایی که چند نفر از نزدیکانم این بیماری را کشیده بودند از دورا دور تا حد کمی درکش میکردم. ولی فقط خبرشان را می‌شنیدم دو نفرشان کودک بودند. کودکانی که سن‌شان به 5 سال هم نرسید ولی این چنگار، چنگ انداخت و جانشان را گرفت. یکی اشان را آخرین بار وقتی در کوچه سوار دوچرخه اش بود دیدم..  یک سال بعد در یک مهمانی مادر کودک را در حالی دیدم که در اتاقی تنها اشک میریخت برای کودک از دست رفته اش.. کودکی که اگر این چنگار سراغش نمی‌رفت داشت با بچه ها گرگم به هوا بازی می‌کرد. کودکی که از زمان تولدش در گیر این درد بود.... این افکار مانند سیلی در ذهنم می آمدند و می‌رفتند.. باز دست به گوگل شدم  «زندگی با سرطان» همینطور چندین مطلب خواندم تا رسیدم به وبلاگ آقای صابر راست کردار... نوشته اش آن زمان قلبم را فشرد.. جستجو های من  بعد سه ماه به جایی کشیده شد که امروز در کتابخانه بین پومودورو های سی دقیقه ایی  خواندن فیزیک دهم.... داشتم آنکولوژی هماتولوژی هریسون را میخواندم.. البته فقط در صد خیلی کمی از چیز هایی که نوشته بود را فهمیدم. ولی همان قدرش هم دوپامن قابل توجهی در مغزم آزاد می‌کرد... البته چند جلد از کتاب های کمپبل هم برداشته بودم و میخواستم با خودم به خانه بیاورم ولی پشیمان شدم دیگر به درسم نمی‌رسیدم. فعلا باید این کنکور را پشت سر بگذارم... مسیر کنکور جالب است.آدم در این مسیر به یک رشد فردی  خوبی می‌رسد. این دوماهی که  دارم برای کنکور میخوانم یک‌جور هایی حس پوچ بودنم از بین رفته است. ذهنم به یک نظم بی سابقه رسیده است. نظمی که در این 19 سال هیچوقت تجربه اش نکرده بودم....این وبلاگ هم ساختم تا یکسری چیزها فراموشم نشوند..البته یکسری می‌نویسند تا فراموش کنند و ذهنشان آزاد شود. یکسری ها هم می‌نویسند تا به یاد بیاورند. من نمینویسم تا فراموش کنم بلکه می نویسم تا به یاد بیاورم. به یاد بیاورم مسیری که دوماه پیش، شاید سه ماه پیش در ذهنم آغاز شد. 

در ضمن روح صابر راستی کردار عزیز شاد و ممنون از او بابت این قالب وبلاگ و این قالبت متن 

​​​​

  • دختری که می‌خواهد جراح شود