داری چه کار میکنی؟
خسته ام از دیروز... از امروز.. و حتی از فردا... دیروز و امروز را به بطالت گذراندم.. آنقدر حصله ی درس را نداشتم سر ساعت نه بزور خودم را به رخت خواب بردم تا مثلا بخوابم فردا صبح زود بیدار شوم و جبران کنم.. ولی هیچ... فقط اعصابم خورد است.. شاید بیشتر از یک فقط، اعصابم خورد است.. از دست خودم عصبانی ام.. انگار هیچوقت قرار نیست چیزها آنطور که فکر میکنم پیش بروند.بخاطر همین است ازفکر کردن متنفرم.حالم را بهم میزند. فکر کردن به دیروز یا حتی فردا مزخرف است. مزخرف محض است.. میخواهد چه بشود؟ هان؟ میخواهد چه بشود؟ به من بگو میخواهد چه بشود مگر؟ مثلا میخواهی به کجا برسی؟ میخواهی به چه نقطه ایی برسی؟ گیرم هم به آنجا که خواستی رسیدی باز یک چیز دیگر میخواهی.. باز میخواهی اعصاب خودت را خورد کنی. تا کی قرار است این سلسله ادامه پیدا کند؟.. تا ابد؟... ولش کن.. ول کن این فکر هارا... دوروز درس نخواندی که نخواندی.. به درک.. فردا بخوان.. نگران فردایی که نکند مثل امروز شود؟!... دست بردار از این همه فکر و خیال باطل.. فردا کجاست؟ فردا کیلویی چند است؟ فردا اصلا وجودندارد.. همهاش امروز است... فردا هیچوقت نمی آید.. فردا یک سراب است.همین حالا که داری این نوشته را تایپ میکنی.. فردای دیروز است..میبینی؟..همه اش از بیخ و بن یک مشت بازی با کلمات است...
- ۰۲/۰۹/۲۰