روزگار دختری که می‌خواهد جراح شود

نوشته هایی از من برای من تا فراموش نشوند

روزگار دختری که می‌خواهد جراح شود

نوشته هایی از من برای من تا فراموش نشوند

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

همین چند دقیقه پیش که به دنبال انتخاب قالب برای وبلاگ تازه ساختم بود. اولین چیزی که به چشمم برخورد این جمله بود:  «ایجاد شده توسط صابر راستی کردار»

همین سه ماه پیش بود که بین دوراهی دانشگاه رفتن و پشت کنکور ماندن گیر کرده بودم. آن زمان حوصله ی درس خواندن نداشتم  با خودم میگفتم اگر قرار باشد درس بخوانی چرا پارسال نخواندی؟! اصلا از این زندگی چه میخواهی؟!... مغزم مثل یک بوم نقاشی سفید بود. هیچ چیز برایم لذت بخش نبود. دست به هرکاری میخواستم بزنم این جمله در ذهنم تداعی میشد : « زبان بخونی که آخرش چی بشه؟!... پیانو تمرین کنی که آخرش چی بشه؟!...» این جمله  « که آخرش چی بشه» این جمله اول و آخر هرکاری بود که میخواستم انجام بدهم.. بلاخره زمان انتخاب رشته که رسید من مانده بودم و لیستی از رشته هایی که با رتبه 4 رقمی ام می‌توانستم بروم.. فرهنگیان؟ از معلم بودن خوشم می آید ولی دوست نداشتم چیز هایی را درس بدهم که جزو علایقم نیستند.. رشته های پیراپزشکی... بله خودش است من از این چیزها خوشم می آید رفتم سراغ تحقیق درمورد تک تک رشته هایی که می‌توانستم قبول شوم. تا فیها خالدونشان هم در آوردم.. ولی هیچ کدامشان برای من نبودند. از طرفی مادرم اصرار به این داشت که امسال را حداقل بشین بخوان من آرزو دارم تو دکتر شوی. از همین حرف هایی که مادرها می‌زنند تا عذاب وجدان بگیری. 

آخر دکتر شوم که چه بشود؟ به خودم سختی بدهم یکسال روزی 8 ساعت درس بخوانم. استرس بکشم تا دکتر دندانپزشک شوم مثلا؟! درست است خوب پول در می آورند. رشته ایی است که پرستیژ دارد ولی این چیزها اصلا شور و شوقی را در من برنمی انگیزاند تا بخواهم به خودم سختی بدهم.... پزشک شوم؟!.. مگر نمیبینی  پزشک ها چقدر اوضاعشان خراب است همه اشان زده اند در کار ژل و بوتاکس... آن پزشکی ایی که در فیلم دکتر هاوس میبینی در واقعیت بی معناست. این ها همه اشان فیلم هستند و دراما

تا مدتی ذهنم در گیر این چیز ها بود.. با خودم این حرف ها را تکرار میکردم  تا اینکه دست به گوگل شدم سرچ کردم 

« پزشک شدن»

اولین سایتی که برایم بالا آمد عنوانش این بود  « پزشک شدن در ایران با هزینه یک عمر!» دومی اش را یادم نمی آید. ولی سومی اش این بود  « نامه ایی برای تو که می‌خواهی پزشک شوی» برحسب عادت اول نگاهی به کامنت ها انداختم خیلی زیاد بودند. رفتم سراغ متن اصلی تا  آخر خواندمش. نویسنده خیلی با ظرافت این نامه را نوشته بود. تا حدودی دیدم را تغییر داد. به سراغ باقی مطالب سایت رفتم حین اسکرول کردن سایت چشمم به یک چیز دیگر خورد  « چنگار» کلمه ی جالب برانگیزی بود. متنش را خواندم فهمیدم منظورش از چنگار همان سرطان است. از آنجایی که چند نفر از نزدیکانم این بیماری را کشیده بودند از دورا دور تا حد کمی درکش میکردم. ولی فقط خبرشان را می‌شنیدم دو نفرشان کودک بودند. کودکانی که سن‌شان به 5 سال هم نرسید ولی این چنگار، چنگ انداخت و جانشان را گرفت. یکی اشان را آخرین بار وقتی در کوچه سوار دوچرخه اش بود دیدم..  یک سال بعد در یک مهمانی مادر کودک را در حالی دیدم که در اتاقی تنها اشک میریخت برای کودک از دست رفته اش.. کودکی که اگر این چنگار سراغش نمی‌رفت داشت با بچه ها گرگم به هوا بازی می‌کرد. کودکی که از زمان تولدش در گیر این درد بود.... این افکار مانند سیلی در ذهنم می آمدند و می‌رفتند.. باز دست به گوگل شدم  «زندگی با سرطان» همینطور چندین مطلب خواندم تا رسیدم به وبلاگ آقای صابر راست کردار... نوشته اش آن زمان قلبم را فشرد.. جستجو های من  بعد سه ماه به جایی کشیده شد که امروز در کتابخانه بین پومودورو های سی دقیقه ایی  خواندن فیزیک دهم.... داشتم آنکولوژی هماتولوژی هریسون را میخواندم.. البته فقط در صد خیلی کمی از چیز هایی که نوشته بود را فهمیدم. ولی همان قدرش هم دوپامن قابل توجهی در مغزم آزاد می‌کرد... البته چند جلد از کتاب های کمپبل هم برداشته بودم و میخواستم با خودم به خانه بیاورم ولی پشیمان شدم دیگر به درسم نمی‌رسیدم. فعلا باید این کنکور را پشت سر بگذارم... مسیر کنکور جالب است.آدم در این مسیر به یک رشد فردی  خوبی می‌رسد. این دوماهی که  دارم برای کنکور میخوانم یک‌جور هایی حس پوچ بودنم از بین رفته است. ذهنم به یک نظم بی سابقه رسیده است. نظمی که در این 19 سال هیچوقت تجربه اش نکرده بودم....این وبلاگ هم ساختم تا یکسری چیزها فراموشم نشوند..البته یکسری می‌نویسند تا فراموش کنند و ذهنشان آزاد شود. یکسری ها هم می‌نویسند تا به یاد بیاورند. من نمینویسم تا فراموش کنم بلکه می نویسم تا به یاد بیاورم. به یاد بیاورم مسیری که دوماه پیش، شاید سه ماه پیش در ذهنم آغاز شد. 

در ضمن روح صابر راستی کردار عزیز شاد و ممنون از او بابت این قالب وبلاگ و این قالبت متن 

​​​​

  • دختری که می‌خواهد جراح شود